سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

من خسته و بی هـــدف در کــوچه هـــای غربت ســـر گـــردانـــم فـــضای

 

شهر را غبار غربت ویاءس فرا گــرفــتـه دیــگــر خــسـته شده ام به دیواری

سرد و سیاه تکیه می دهم اما سایه ام مرا کشان کشان دنبال خو می برد

آخر مقصد و راه من کجاست هیچ کسی نیــست انــگار درایــن هــمــه بــا

هم غریبند همه همانند سایه ای ســیــاه با شـتـاب از کـنـار هم می گذرند

و خود را در گورسـتــان تـاریـک خـانـه هایـشـان پـنـهـان مـی کـنـنـد و مــن

و سایه ام همچنان سر گردان زمان سالهاست که در اینجا گم شده اسـت

و برای کسی مهم نیست که دست شب چنان زغــال زمـیـن و آسـمـان را

سیاه کرده است سایه ام مرا به زیر اتاقی روشن می برد انـگــار شـخصی

آنجاست که به روشنایی علاقه مند است و پشت پنــجــره ایـسـتـاده و بـه

بیرون می نگرد چشمانش برقی عجیبی از امید دارد بــا چــشـمـانــــــــم

به او می فهمانم به کشمکش احتیاج دارم تا با دسـتــش غــبـار غـربــت و

یاءس را از پیراهن روحم بتکاند پس عاشـقـانــه بــا او بــه راه مـی افــتــم

تــــــــا شــــــــب را نــــــــــا بـــــــــود کـــــــنــــــیـــــــــــم


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 10:45 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:



فال - قیمت خودرو - خرید vpn - بازمانده