دلنوشته
آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ? آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم ? و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم ساعتها را بگذارید بخوابند . بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست. بگذار هیچ کس نداند وجود شب گرفته ام تشنه ی چیست. بگذار سرگشتگی هایم را کسی نشناسد. بگذار کسی نداند اینهمه بی قراری از کجاست. بگذار بیراهه هایی که برای خودم راه ساخته ام را کسی نیابد. بگذار کسی نداند وجودم شب و روز در هراس چیست. بگذار همراهانم از اینهمه بیتابی من خسته شوند. چه باک از اینهمه تنهایی!؟ رفتن نزدیک است. آنقدر نزدیک که می توانم لمسش کنم. شاید در طلوعی یا نه زمانی که خورشید وجود خود را در همه جا گسترده ویا شاید لحظه ی غروب ویا در انتهای شب... رفتن نزیک است چه باک از تنهایی... هنوز هم غروب ها دلم می گیره. خیلی هم . مخصوصاً اگه هوا ابری هم باشه . مثل این چند روزه. دلم میخواد راه بیافتم زیر بارون و ... یا شاید هم یه لیوان چای داغ دستم بگیرم و ... نمی باره که این آسمون. عجب دلش بزرگه این... این خدا ! من که دلم گرفته. نمی دونم چرا ! ولی همه اش این آهنگ رو گوش میدم : شکستِ شیشه دل را مگـــو صدایی نیست که این صــــــــدا به قیامت بلند خواهد شد
:قالبساز: :بهاربیست: |