دلنوشته
همگ? به صف ا?ستاده بودند تا از آنها پرس?ده شود،
نوبت به اورس?د: دوست دار? رو? زم?ن چه کاره باش?؟
گفت:م?خواهم به د?گران ?اد بدهم،پس پذ?رفته شد!
چشمانش رابست،
د?د به شکل درخت? در ?ک جنگل بزرگ درآمده است.با خود گفت:
حتما اشتباه? رخ داده است!من که ا?ن را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا ا?نکه روز? داغ تبر را رو? کمر خود احساسکرد،با خود گفت:
ا?ن چن?ن عمر من به پا?ان رس?د و من بهره ?خود را از زندگ? نگرفتم!
با فر?اد? غم بار سقوط کرد و با صدا?? غر?ب که از رو? تنش بلند م?شد به هوش آمد!
حا? تخته س?اه? بر د?وار ک?س شده بود...
نوشته شده در سه شنبه 91/2/19ساعت
5:20 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |
:قالبساز: :بهاربیست: |