دلنوشته
...بار خود را بستم من به میهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله ی مذهب بالا. تا ته کوچه ی شک ، تا هوای خنک استغنا، تا شب خیس محبت رفتم. چیزهایی دیدم در روی زمین : چیزهایی دیدم در روی زمین : کودکی دیدم ، ماه را بو می کرد. قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد. نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت. من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت. من گدایی دیدم، در به در می فت، آواز چکاوک می خواست. بره ای دیدم بادبادک می خورد. من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید. در «چراگاه نصیحت» گاوی دیدم سیر. شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوس می گفت : « شما»
:قالبساز: :بهاربیست: |