دلنوشته
بگذار هیچ کس نداند وجود شب گرفته ام تشنه ی چیست. بگذار سرگشتگی هایم را کسی نشناسد. بگذار کسی نداند اینهمه بی قراری از کجاست. بگذار بیراهه هایی که برای خودم راه ساخته ام را کسی نیابد. بگذار کسی نداند وجودم شب و روز در هراس چیست. بگذار همراهانم از اینهمه بیتابی من خسته شوند. چه باک از اینهمه تنهایی!؟ رفتن نزدیک است. آنقدر نزدیک که می توانم لمسش کنم. شاید در طلوعی یا نه زمانی که خورشید وجود خود را در همه جا گسترده ویا شاید لحظه ی غروب ویا در انتهای شب... رفتن نزیک است چه باک از تنهایی...
نوشته شده در سه شنبه 91/3/9ساعت
12:8 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |
:قالبساز: :بهاربیست: |