دلنوشته
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است معلم میدانست که فاصله چه به روزمان می آورد، که به خط فاصله می گفت: خط تیره..._ _ _ دیگران را ترجمه کند!!! شاید سکوتی تلخ گویای دوست داشتنی شیرین باشد.... چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان میخندیم. چه آسان لحظه هارابه کام هم تلخ میکنیم و چه آسان به اخمی میفروشیم لذت باهم بودن را. چه زود دیر میشود و نمیدانیم که فردا میآید و شاید فردا ما نباشیم. . .
خدا همین جاست ؛ نیازی به سفر نیست !
نه در ان بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد !
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد !
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد !
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم ...
روزگارت آرام ...
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ...
خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند ،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد !
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم " است ....
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو ... !!
:قالبساز: :بهاربیست: |