دلنوشته
هـی فـلـانـی ... مـیـدانـی؟! مـی گـویـنـد رسـم ِ زنـدگـی چـنـیـن اسـت: مـی آیــنـد، مـی مـانـنـد ، عـادت مـی دهـنـد ، و مـی رونـد... و تـــو در خـود مـی مـانـی... و تــــو تـنـهـ ا در خـود مـی مـانـی! راسـتـی نـگـفـتـی ؛ رسـم ِ تــــــ و چـنـیـن اسـت؟! مـثـــل ِ هـمـه ی ِ فـلـــانـی هــا؟! دلم می خواد وقتی کم میارم و توان ادامه ندارم وقتی مثل کودکی هایم بغض میکنم خدا با همه بزرگیش از آسمون به زمین بیاد اشک هامو پاک کنه ... دستم رو بگیره و بگه اینجا اذیتت میکنن؟؟! بیا بریم ... بعد از این عشق به هر عشق جهان میخندم هر که آرد سخن عشق به میان میخندم من از آن روز که دلدارم رفت به هوس بازی این بی خبران میخندم خنده تلــخ من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشته که چنین می خندم از خداحافظی سخت تر حسی تو دنیا ندیده ام
وقتی می خواهی باشی اما باید بروی وقتی می خواهی باشند اما می روند و من همیشه معلق بوده ام میانِ این دو حس تردید میان بودن ها و نبودن ها ماندن ها و رفتن ها همیشه در دوراهیِ بیم ها و امیدهایش بوده این دلم و این است حکایتِ این دلِ در به در که گاه به هر دری می زند .. باز نمی شود و گاه نمی داند کی و از کجا .. دری به روی نگاهِ خسته اش باز شد خدایِ آسمان حتما برای این گشایش ها و بستن ها حکمتی دارد من ... نمی دانم ... گاهی .. هیچ نمی دانم
:قالبساز: :بهاربیست: |