سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

قول داده ام...

گاهـــــــی

هر از گاهـــــی

فانـــــوس یادت را

میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم

خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛

هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره

میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم

اما به هیچ ستاره‌ی دیگری سلام نخواهــــــم کرد


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 4:42 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

استادى از شاگردانش پرسید:

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

 چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند

 و سر هم داد می‌کشند؟


شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.


استاد پرسید:

این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است

امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟


شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند

 امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،

قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

 آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

 هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،

این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.


سپس استاد پرسید:

 هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

 آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند

بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟

چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.

فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است


استاد ادامه داد:

 هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند

و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند

 و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.


سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند

و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.

این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى

بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 4:40 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

گاه گاهی که دلم می گیرد

 

پیش خود می گویم...

آنکه جانم را سوخت

یاد می آرد از این بنده هنوز؟

سخت جانی را بین که نمردم از هجر.

چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز.


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 4:32 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

تنها جایی که حجاب داشت
هنگام نماز خواندن بود،
گویا تنها کسی که به او
محرم نبود خداوند بود...

 


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 4:27 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را
کجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟
کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی
که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را
خیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیست
که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را
تو هم در این غریبستان وطن داری و می دانی
بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را
نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کن
رها کن در میان خدعه ماران عصایت را
نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم
به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را
فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر
که موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...
... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیست
شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را

شاعر:محمد جواد آسمان


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 4:24 عصر توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

:قالبساز: :بهاربیست:



فال - قیمت خودرو - خرید vpn - بازمانده