دلنوشته
به جای یه دسته گلی بزرگ که فردا بر گورم نثار میکنی، امروز با شاخه گلی کوچکی یادم منو به عوض سیل اشکی که فردا بر مزارم میریزی، با تبسم مختصری شادم کن... امروز که در نزد تو هستم مرحمتی کن، فردا که شدم خاک چه سود اشک مذلت خدایا برای دلم، گاهی مادری مهربون میشم، دست نوازش به سرش میکشم و میگم: «غصه نخور، میگذره… این روزها همه دغدغه ام بارش باران است و شستن خاطره ها اما افسوس که نه باران می بارد و نه خاطراتم... رستا گاهی آنقدر تنها میشوم که چیزی راه نمیابد به چشمانم جز اشک به دلم جز بی کسی به دستانم جز خیسیو به پاهایم جز سستی کاش زبانم هم توانایی فریاد کشیدن داشت کاش... کاش... کاش
برای دلم، گاهی پدر میشم و خشمگین میگم: «بس کن دیگه بزرگ شدی…
گاهی هم دوستی میشم مهربون، دستش رو میگیرم و میبرمش به باغ خیال…
دلم، از دست من خسته است…!!!!
:قالبساز: :بهاربیست: |