دلنوشته
من خدا را دارم کوله بارم بر دوش...سفری می باید سفری بی همراه گم شدن تا ته تنهایی محض... سازکم با من گفت: هرکجا لرزیدی ... از سفر ترسیدی تو بگو از ته دل من خدا را دارم... گرچه گذر زمان ، فرصت مهرورزیدن را دریغ نمی کند اما مرگ را استثنایی نیست!!! پس بیاییم ، فرصت ها را برای مهرورزی دریابیم تا آسمان خیــــال ِ تـو چقدر راه است ؟
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
دو بـال برایــم کافـیست !؟
می خواهم به هـوای تـو ...
در هـوای تـو ...
اوج بگیــرم !
منتظرم می مانی ؟
مـَـرگ مَغـــزی شُــده...بــایـد زودتـــر دفــن شــود...
چیـــزی بــَرای اِهـدا هـــم نــدارد...
اِحســـاسَـــم استــــ !
تــــا همیـن دیــروز زنـده بـــود
خـــــودمــ دیـــدمــ ،
کِســـی لِهــــش کــــــرد و رَفــتـــــ..!
نه در ان بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
:قالبساز: :بهاربیست: |