دلنوشته
وحک الخالق الدنیا ولکوان والغیرک ما یون قلبی والک ون الکلب عاف الجسد کتله ولک وین کال امشی الحبیبی العن علیه سرم را در تاریکی گودالها فرو میبرم. لباس سکوت بر تن میکنم و دیگر به تو نمیگویم بمان. کنار میروم تا راه زندگی خود را به تنهایی طی کنی. میفهمم اما وانمود به نفهمیدن میکنم. حس را در خودم میکشم. عشق را سرکوب میکنم تا با تنهایی خود خوش باشی. تو میخواهی بری و تنهایم بگذاری به گریه ام میخندی گویی که بر خواهی گشت تو مرا جا میگذاری باز به گریه ام میخندی و میگویی خدا نگهدار مرا ببوس ترس از آن دارم که بر نخواهی گشت وباز به گریه هایم میخندی باز تکرار میکنم مرا ببوس مرا نمیبوسی و به گریه ام میخندی تو خواهی رفت تو میخندیدی من هم چنان گریانم و در انتظار نمیدانم هنوز میخندی و خندانی بر گریه ام یا در آن دیار غربت عشق گریانی یا در آغوش یارت گریان و او خندان
گاهی دلم میخواهد وقتی بغض میکنم خدا از آسمان به زمین بیاید اشک هایم را پاک کند، دستم را بگیرد و بگوید: اینجا آدمها اذیتت میکنند؟ بــیـــا بــــــرویــــــــم... چقَـــدر دلــَـــــم می خواهـــَــــد
من با خنجر زدن به روح و جسمم، آنچه را که تو میخواستی برایت فراهم کردم. آسوده باش که به آنچه میخواستی رسیدی... در حالیکه حتی لحظهای به آنچه من میخواستم فکر هم نکردی...
برای اعتراض نیست که این سخنان را میگویم. بارها به تو گفتهام که قلب من از گدایی کردن عشق مستغنی است. برای برهم زدن روزهای آرامت هم نمیگویم. تکرار این جملات برای این است که روز به روز بیشتر از گذشته از تو و زندگیت متنفر شوم تا زندگی کسی را مانند تو نابود نکنم...!
نامه بنویسم......
کاغذ و پاکت هــَــــم هَســــت ...
و یک عالمه حـــَـــرف !
کاش ،
کسی ،
جایی ،
منتظرم بــــود .......!
:قالبساز: :بهاربیست: |