سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

باران که می آید کوچه ها خالی میشود از مردمان این شهر غریب ...

مردمان این شهر با من غریبه اند از گلفروشی ها علف هرز میخرند,بو میکنند, دوست دارند !!!

اینجا عابران به شقایق بودنم طعنه میزنند !!! 

باران می آید و من اندیشه کنان میان کوچه های شهر به این فکر میکنم که ایکاش هرزه بودم !!!

عجب شهرغریبی است عشق را در باغچه هوس میکارند ,بی وفایی درو میکنند ...

نمیدانم شاید من عجیبم ! شاید این قرن ,قرن شقایق بودن نیست !

راستی من اینجا چه میکنم ؟!

قایق سهراب رفت ؟ به او بگویید مرا هم با خود ببرد من اینجا به وسعت تنهایی یک عشق پاک, تنهایم ...

 


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 9:54 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

خدایـــا ؛

ایـن روزهــا حرفهـــایم

بوی  ناشـــکری می دهنــد ...

امـــا تـــو...

بـه حســـاب تنهــایی و درد دل بگـــذار...!

 


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 9:46 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

صندوقچه خاک خورده زندگیم را گشودمتا مفهوم عشق و زندگی کردن را دریابم
امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را ببینم
آیا عشق زندگی ام هنوز در آن صندوقچه کوچک من بود ؟
امید داشتم هنوز باشد
اما وقتی ان را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نکردم
یک مشت خاطره بود
یک مشت دفتر خاطرات
یک مشت خاک...!
و آن چیزی که از من مانده بود
حسرت بود
آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت
به طوری که حتی حس میکردم مرا در قفس گذاشته اند
و از این خاک و از این زندگی دور می کنند... !
آیا چنین بود ... ؟ ... !
دفتر خاطرات را ورق زدم به امید پیدا کردن عشق
اما چیزی در آن ندیدم جز نوشته هایی بر روی کاغذ
انگاربه من لبخند میزند و به من می گفتند : ما را بخوان
آنها نمی دانستند من فرصت اندکی دارم و وقت خواندن ندارم
باز شروع به گشتن کردم
شاید چیزی بیابم ورقها را زیر رو کردم چیزی نبود
هیچ نشانی از عشق ندیدم
ولی در ته صندوقچه یک گل سرخ بود
آن گل سرخ خشکیده نشده بود
و بوی معطر گل سرخ همه جا را پر کرد
و آن نشانی از عشق بود که به دنبالش فرسنگها راه رفتم
تا آن را بیابم و زندگی خاک خورده ام را با عشق بسازم
بی انکه بدانم عشق در درونم است نه جای دیگر
و من چشم انتظار ، در حسرت یک نگاه تو
به انتظارت نشسته ام ...


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 9:45 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

 


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 9:36 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

خسته ام

 

از بیهودگی ها از حرف ها فقط از حرفها

 

رنجورم

 

از خیلی ها، آدمها!!!سایه ها،خیال ها

 

چگونه شرح دهم این داغ را

 

چگونه متحمل شوم این فراغ را

 

همچنان باریدن میکند دیده

 

هی نمیدانی دردی را که کشیده ام

 

هی....همچنان ان دور بایست و بخند

 

شاد باش شاید با شادیت شاد باشم

 

شاید...قول نمی دهم...

 

شب هم آمد...وسعت خیالهایم توان ریاضی به خود گرفت...

 

شب واقعا نشستن دارد...قلم چرخاندن...شکستن کاغذها...

 

شب را اینچنین می پندارم از آغاز

 

همچنان خسته ام ، رنجور،بی تاب،خراب

 

خسته ام....دست نوشته

 


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 9:35 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

:قالبساز: :بهاربیست:



فال - قیمت خودرو - خرید vpn - بازمانده