دلنوشته
حاجتی در دل بی تابم داشتم... به دل گفتم : لیاقت برآورده شدن خواسته ات را نداری وگرنه از تو حرکت و از خدا برکت و خدا هم برایت برآورده اش میکرد. دل گفت : مگر آنچه را که تا بحال خدا به تو داده است لیاقتش را داشته ای ! و مگر او تا بحال در بذل نعمت هاش به لیاقت تو نگاه می کرده است ؟! .... و قسم می خورم که راست می گفت . گفتم خدایا سؤالی دارم گفت بپرس
گفتم چرا هر موقع من شادم همه با من می خندن ولی وقتی غمگینم کسی با من نمی گرید گفت: خنده را برای جمع آوری دوست و غم را برای انتخاب بهترین دوست آفریدم پیک امشب به سلامتی هر چی دوست خوبه من خسته و بی هـــدف در کــوچه هـــای غربت ســـر گـــردانـــم فـــضای شهر را غبار غربت ویاءس فرا گــرفــتـه دیــگــر خــسـته شده ام به دیواری سرد و سیاه تکیه می دهم اما سایه ام مرا کشان کشان دنبال خو می برد آخر مقصد و راه من کجاست هیچ کسی نیــست انــگار درایــن هــمــه بــا هم غریبند همه همانند سایه ای ســیــاه با شـتـاب از کـنـار هم می گذرند و خود را در گورسـتــان تـاریـک خـانـه هایـشـان پـنـهـان مـی کـنـنـد و مــن و سایه ام همچنان سر گردان زمان سالهاست که در اینجا گم شده اسـت و برای کسی مهم نیست که دست شب چنان زغــال زمـیـن و آسـمـان را سیاه کرده است سایه ام مرا به زیر اتاقی روشن می برد انـگــار شـخصی آنجاست که به روشنایی علاقه مند است و پشت پنــجــره ایـسـتـاده و بـه بیرون می نگرد چشمانش برقی عجیبی از امید دارد بــا چــشـمـانــــــــم به او می فهمانم به کشمکش احتیاج دارم تا با دسـتــش غــبـار غـربــت و یاءس را از پیراهن روحم بتکاند پس عاشـقـانــه بــا او بــه راه مـی افــتــم تــــــــا شــــــــب را نــــــــــا بـــــــــود کـــــــنــــــیـــــــــــم برگ پاییزی راهی ندارد جز سقوط....وقتی میداند .... درخت عشق برگ تازه ای را در دل داد... در بیکرانه های زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
خدایی را که نمی بینم و می دانم هست
:قالبساز: :بهاربیست: |